گفتگو با
کودکان(5)
گفت و شنود يک پسروپدر
پسري دوازده ساله نقل ميکرد که وقتي
کارنامه مردودياش را به خانه آورد و پدرش از روي تفاهم با
او برخورد کرد و اصلاً سرزنشش نکرد، از خجالت آب شد. واکنش
دروني اين پسربچّه اين بود: «من بايد از ايماني که پدر به
من دارد، پيروي کنم. ديگر نخواهم گذاشت که اين وضع تکرار
شود.»
هر پدر يا مادري گاهي ميشنود که پسر يا
دخترش ميگويد: «من خنگم.» پدر و يا مادر با آگاهي از
اينکه فرزند او نميتواند خنگ باشد، تلاش ميکند تا فرزندش
را متقاعد سازد که او خنگ نيست.
پسر: «من خنگم.»
پدر: «تو خنگ نيستي.»
پسر: «چرا، هستم.»
پدر: «نيستي. يادت هست که در اردو چقدر
باهوش بودي؟ مشاور اردو عقيدهاش اين بود که تو يکي از با
هوشترينها بودي.»
پسر: «آخر شما از کجا ميدانيد پدر که
عقيده او چه بود؟ شما که آنجا نبوديد.»
پدر: «خودش اينطور به من گفت.»
پسر: «پس چرا هي خنگ صدايم ميکرد؟»
پدر: «فقط ميخواست با تو شوخي کند.»
پسر: «من خنگم و خودم هم ميدانم. به
نمرههايم نگاه کن.»
پدر: «آنها که دليل نميشوند، يک کم
بيشتر کارکني مسئله حل است.»
پسر: «خيلي کار کردهام، امّا آب از آب
تکان نخورده. من هوش و حواس ندارم.»
پدر: «من ميدانم که تو باهوشي.»
پسر: «من ميدانم که باهوش نيستم.»
پدر(باصداي بلند): «توخنگ نيستي!»
پسر: «چرا هستم!»
پدر: «تو خنگ نيستي، پسره ي خنگ!»
وقتي کودک اعلام ميکند که خنگ يا زشت
يا بد است، ما هر کاري بکنيم يا هرچه بگوييم نخواهيم
توانست تصوير ذهني او از خودش را بلافاصله تغيير بدهيم.
نظر ثابت يک فرد نسبت به خودش به هنگام تغيير پذيري و
دگرگوني، مقاومت صريحي ميکند. چنانکه کودکي به پدرش
ميگفت:
«بابا من ميدانم که تو منظور بدي
نداري، اما اين قدر هم خنگ و نفهم نيستم که حرفت را قبول
کنم و بگويم که من پسر باهوشي هستم.»
وقتي کودک نظري منفي
درباره خودش بيان ميکند، انکارها و اعتراضات ما
کمک قابل ملاحظهاي به او نخواهد کرد. آنها فقط
باعث خواهند شد که کودک بيشتر بر عقيدهاش اصرار
ورزد و شديدتر از پيش آن را بيان کند. بهترين کمک
ما اين است که به او نشان بدهيم ما نه تنها احساس
کلي او را درک ميکنيم، بلکه از جزئيات و مفاهيم
اين احساس هم آگاهيم.
پسر: «من خنگم.»
پدر(با لحني جدّي): «تو واقعاً اين طور
احساس ميکني، نه؟ تو خودت را با هوش حسا ب نميکني؟»
پسر: «نه، حساب نميکنم.»
پدر: «براي همين هم درون خودت خيلي رنج
ميکشي؟»
پسر: «البته که رنج ميکشم، پس چه!»
پدر: «لابد در مدرسه هم که هستي، خيلي
وقتها در وحشت و اضطراب به سر ميبري و ميترسي...
ميترسي که مردود شوي... ميترسي که نمرههاي پايين بگيري.
وقتي معلم اسمت را صدا ميزند، دست و پايت را گم ميکني و
گيج ميشوي. حتّي وقتي که جواب مسئله را بلدي، نميتواني
آن را درست بيان کني. ميترسي که حرفهايت مسخره باشند و
آنوقت همه به تو بخندند. ميترسي که معلمت ازت ايراد
بگيرد... ميترسي که همکلاسيهايت مسخرهات بکنند. به خاطر
همين هم ترجيح ميدهي هرگز چيزي نگويي. حدس ميزنم، تمام
دفعاتي را که تو چيزي گفتي و بچهها مسخرهات کردند. به
يادداري و فراموش نکردهاي. اين کار آنها باعث شد تو فکر
کني که خيلي خنگي. (در اين هنگام، کودک شايد از تجربهاش
موردي را براي شما شرح دهد.»
پدر: «ببين، پسرم! تو فرد فوقالعادهاي
هستي، اين نظري است که من دارم. امّا خوب، تو يک نظر ديگري
براي خودت داري.»
اين گفتگو شايد آن تصويري را که کودک در
ذهنش از خود ساخته، آنجا و در آن لحظه تغيير ندهد، امّا
اين امکان هست که تخم شک و ترديد نسبت به اين تصوير را در
ذهن او بکارد. او شايد پيش خودش چنين فکر کند. «اگر پدر
درکم ميکند و مرا فرد فوقالعادهاي ميداند، شايد اين
قدر هم بيارزش نباشم.» صميميتي که از اين نوع گفتگو به
وجود ميآيد، سبب ميشود تا کودک سعي کند از ايمان و
عقيدهاي که پدر نسبت به او دارد، پيروي کند.
وقتي کودک ميگويد: «يکبار هم نشد که من
شانس بياورم»، هر بحث يا توضيحي هم که ما ارائه دهيم،
عقيده او را تغيير نخواهد داد. کاري که از دست ما بر
ميآيد اين است که نشان دهيم احساساتي را که سبب ميشوند
چنين عقيدهاي در او بوجود بيايد، عميقانه درک ميکنيم.
پسر: «يکبار هم نشده است که من شانس
بياورم.»
مادر: «واقعاً اين طور احساس ميکني.»
پسر: «بله.»
مادر: «پس وقتي داري بازي ميکني، به
خودت ميگويي: من نخواهم برد، من که شانسي ندارم.»
پسر: «بله، اين درست همان چيزي است که
من فکر ميکنم.»
مادر: «در مدرسه هم اگر جواب مسئلهاي
را بلد باشي، به خودت ميگويي: آقا معلم امروز از من
نخواهد پرسيد.»
پسر: «بله، همينطور است.»
مادر: «اما اگر تکاليفت را انجام نداده
باشي، فکر ميکني که: امروز حتماً ميخواهد از من بپرسد.»
پسر: «بله، همين فکر را ميکنم.»
مادر: «به گمانم نمونههاي ديگري هم
داري که بگويي.»
پسر: «مسلماً... مثلاً... مثلاً (کودک
در اين هنگام چند نمونه را تعريف ميکند).»
مادر:«من نسبت به نظر تو در باره شانس و
اقبال علاقهمندم. اگر مسئلهاي اتفاق افتاد که به نظر تو
بدشانسي است و يا حتّي خوش شانسي، بيا و به من بگو تا
دربارهاش صحبت کنيم.»
اين گفتگو شايد عقيده کودک به بدشانس
بودنش را تغيير ندهد، با اين حال به او خواهد فهماند که چه
آدم خوش شانسي است که مادري چنين فهميده و بادرک دارد.
ادامه دارد....
منبع: کتاب :رابطه
والدين با فرزندان(راه حلهاي جديد براي مسائل قديمي)
نويسنده:دکتر هايم
جي.گينات
|