جلسه دوم : ارزش هر يك از عوامل

بسم الله الرحمن الرحيم ( 1 )

 الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلاه و السلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه , سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين , اعوذ بالله من الشيطان الرجيم : ان الله اشترى من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون فى سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا فى التوريه و الانجيل و القرآن و من اوفى بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذى بايعتم به ذلك هو الفوز العظيم , التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنكر و الحافظون لحدود الله و بشر المومنين . ( 1 ) در ساختمان نهضت مقدس حسينى سه عنصر اساسى دخالت داشته است و مجموعا سه عامل به اين حادثه بزرگ شكل داده است . يكى اينكه بلافاصله بعد از درگذشت معاويه , يزيد بن معاويه فرمان مى دهد كه از حسين بن على عليه السلام الزاما گرفته شود . امام در مقابل اين درخواست امتناع مى كند . آنها فوق العاده اصرار دارند , به هيچ قيمتى از اين تقاضا صرف نظر نمى كنند , و امام شديدا امتناع دارد و به هيچ قيمتى حاضر نيست به اين بيعت تن بدهد . از همينجا تضاد و مبارزه شديد شروع مى شود .
عامل دومى كه در اين نهضت تاثير داشته است و بايد آن را عامل درجه دوم و بلكه سوم به حساب آورد اينست كه پس از آنكه امام به واسطه درخواست بيعت در چنين شرايطى قرار مى گيرد كه از آن طرف اصرار و از طرف ايشان انكار است , به مكه مهاجرت مى كنند . پس از يكى دو ماه اقامت در مكه خبر چگونگى قضيه به مردم كوفه مى رسد . آنوقت مردم كوفه به خود آمده , امام را دعوت مى كنند . برعكس آنچه ما غالبا مى شنويم و مخصوصا در بعضى كتب درسى مى نويسند , دعوت مردم كوفه علت نهضت امام نيست , نهضت امام علت دعوت مردم كوفه است . نه چنان بود كه بعد از دعوت مردم كوفه امام قيام كرد , بلكه بعد از اينكه امام حركت كرد و مخالفت خود را نشان داد و مردم كوفه از قيام امام مطلع شدند , چون زمينه نسبتا آماده اى در آنجا وجود داشت , مردم كوفه گرد هم آمدند و امام را دعوت كردند .
عامل سوم , عامل امر به معروف و نهى از منكر است . اين عامل را خود امام مكرر و با صراحت كامل و بدون آنكه ذكرى از مسئله بيعت و دعوت اهل كوفه به ميان آورد , به عنوان يك اصل مستقل و يك عامل اساسى ذكر نموده و به اين مطلب استناد كرده است .
 اين سه عامل از نظر ارزش در يك درجه نيستند . هر كدام در حد معينى به نهضت امام ارزش مى دهند . اما مسئله دعوت اهل كوفه . ارزشى كه اين عامل مى دهد , بسيار بسيار ساده و عادى است ( البته ساده و عادى در سطح عمل امام حسين عليه السلام نه در سطح كارهاى ما ) براى اينكه به موجب اين عامل يك استان و يك منطقه اى كه از نيرويى بهره مند است آمادگى خود را اعلام مى كند . طبق قاعده , حداكثر صدى پنجاه احتمال پيروزى وجود داشت .
احدى بيش از اين احتمال پيروزى نمى داد . پس از آنكه اهل كوفه امام را دعوت كردند و فرض كنيم اتفاق آراء هم داشتند و در عهد خود باقى مى ماندند و خيانت نمى كردند , كسى نمى توانست احتمال بدهد كه موفقيت امام صد در صد است . چون تمام مردم كه مردم كوفه نبودند . اگر مردم شام را كه قطعا به آل ابوسفيان وفادار بودند به تنهائى در نظر مى گرفتند , كافى بود كه احتمال پيروزى را صدى پنجاه تنزل دهد , به اين جهت كه همين مردم شام بودند كه در دوران خلافت اميرالمومنين با مردم كوفه در صفين روبرو شدند و توانستند هجده ماه با مردم كوفه بجنگند , كشته بدهند و مقاومت كنند . ولى به هر حال , صداى چهل يا صدى سى احتمال موفقيت هست . مردمى اعلام آمادگى مى كنند و امام به دعوت آنها پاسخ مثبت مى دهد . اين , يك حد معينى از ارزش را داراست كه همان حد عادى است . يعنى بسيارى از افراد عادى در چنين شرايطى پاسخ مثبت مى دهند .
ولى عامل تقاضاى بيعت و امتناع امام , كه از همان روزهاى اول ظاهر شد , ارزش بيشترى نسبت به مسئله دعوت , به نهضت حسينى مى دهد . به جهت اينكه روزهاى اول است , هنوز مردمى اعلام يارى و نصرت نكرده اند , دعوت و اعلام وفادارى نكرده اند . يك حكومت جابر و مسلط , حكومتى كه در بيست سال گذشته , در دوران معاويه خشونت خودش را به حد اعلا نشان داده است ,[ تقاضاى بيعت مى كند] . معاويه مخصوصا در ده سال دوم حكومت و سلطنت خود به قدرى خشونت نشان داده كه به اصطلاح , تسمه از گرده همه كشيد . كارى كرد كه در تمام قلمرو او حتى مدينه طيبه و مكه معظمه در نمازهاى جمعه على بن ابى طالب را على رووس الاشهاد به عنوان يك عمل عبادى لعنت مى كردند . و اگر صداى كسى در مىآمد , ديگر اختيار سرش را نداشت , سرش از خودش نبود . آنچنان تسمه از گرده ها كشيده بود كه در اواخر عهد او نام على را بر زبان آوردن جرم بود . اين , متن تاريخ است . اگر مى خواستند بگويند على بن ابى طالب , با اشاره و بيخ گوشى مى گفتند . كار به آنجا كشيده بود كه اگر حديثى مربوط به على بود و در آن , فضيلتى ولو كوچكترين فضيلت از على گنجانده شده بود , محدثين و راويها كه احاديث را براى يكديگر روايت مى كردند , در صندوقخانه هاى خلوت , پرده ها را مىآويختند , درها را مى بستند , يكديگر را قسم مى دادند كه اينرا فاش نكنى , از قول من همه جا نقل نكنى , اگر مى خواهى روايت كنى براى آدمى روايت كن كه صد درصد راوى باشد و جذب بكند و افشا نكند .
در يك چنين شرايط سختى , جانشين همين آدم , خليفه شده است و از او جوانتر , مغرورتر , سفاكتر و بى سياست تر كه حتى ملاحظات سياسى را هم نمى كند . آنوقت ,[ ( نه] ( گفتن در مقابل چنين قدرتى كار كوچكى نيست ( بايد بيعت بكنى ! خير , بيعت نمى كنم , تمام وجودم را اگر قطعه قطعه بكنيد , بيعت نمى كنم . ) , از اين نظر كه مى بينيم در اين حال امام به تنهايى و بشخصه در مقابل تقاضاى نامشروع يك قدرت بسيار بسيار جبار ايستاده است بدون اينكه نامى از اعوان و انصار باشد , حتى صدى ده هم احتمال موفقيت باشد , از اين نظر كه حاضر نيست راى و عقيده خودش را بفروشد , تظاهر بكند . چون بعدها تاريخ نخواهد گفت حسين به زور و جبر بيعت كرد . همينهايى كه بيعت را به جبر مى گيرند , تاريخ را هم به زور پول مى سازند , همانطور كه ساختند . معاويه و اطرافيانش قسمتى از بيت المال مسلمين را به اصطلاح امروز صرف اجير كردن و استخدام روحانيت آنروز مى كردند . راويهاى بى بند و بار , بى عقيده و بى ايما ن را با زور پول مى خريدند و آنها احاديث پيغمبر را تغيير مى دادند , اسمها را در احاديث پيغمبر عوض مى كردند , حديثى در مدح دشمنان على وضع مى كردند . مورخين نوشته اند سمره بن جندب هشت هزار مثقال زر گرفت و يك حديث عليه على بن ابى طالب جعل كرد . بنابراين , براى آنها تغيير دادن تاريخ كار مشكلى نبود . اگر هم بعدها بخشى از تاريخ ماند , به واسطه عملياتى نظير نهضت حسينى بود والا اگر حسين عليه السلام هم سكوت مى كرد , تاريخ هم تغيير كرده بود . پس اين عامل , ارزش بالاتر و بيشترى نسبت به عامل دعوت مردم كوفه , به نهضت اباعبدالله عليه السلام مى دهد .
امام عامل سوم كه عامل امر به معروف و نهى از منكر است  و ابا عبدالله عليه السلام صريحا به اين عامل استناد مى كند . در اين زمينه به احاديث پيغمبر و هدف خود استناد مى كند و مكرر نام امر به معروف و نهى از منكر را مى برد , بدون اينكه اسمى از بيعت و دعوت مردم كوفه ببرد .
اين عامل , ارزش بسيار بسيار بيشترى از دو عامل ديگر به نهضت حسينى مى دهد . به موجب همين عامل است كه اين نهضت شايستگى پيدا كرده است كه براى هميشه زنده بماند , براى هميشه يادآورى شود و آموزنده باشد . البته همه عوامل , آموزنده هستند ولى اين عامل آموزندگى بيشترى دارد زيرا نه متكى به دعوت است و نه متكى به تقاضاى بيعت . يعنى اگر دعوتى از امام نمى شد حسين بن على عليه السلام به موجب قانون امر به معروف و نهى از منكر , نهضت مى كرد . اگر هم تقاضاى بيعت از او نمى كردند , باز ساكت نمى نشست . موضوع خيلى فرق مى كند و تفاوت پيدا مى شود .
به موجب عامل اول , چون مردم كوفه دعوت كردند و زمينه پيروزى صدى پنجاه يا كمتر آماده شده است , امام حركت مى كند . يعنى اگر تنها اين عامل در شكل دادن نهضت حسينى موثر بود , چنانچه مردم كوفه دعوت نمى كردند , حسين ( ع ) از جاى خود تكان نمى خورد . به موجب عامل دوم از امام بيعت مى خواهند و مى فرمايد با شما بيعت نمى كنم . يعنى اگر تنها اين عامل مى بود , چنانچه حكومت وقت از حسين ( ع ) بيعت نمى خواست , او با آنها كارى نداشت , مى گفت شما با من كار داريد , من كه با شما كارى ندارم , شما از من بيعت نخواهيد , مطلب تمام است . پس به موجب اين عامل , اگر آنها تقاضاى بيعت نمى كردند , ابا عبدالله هم آسوده و راحت بود , سر جاى خود نشسته بود , حادثه و غائله اى به وجود نمىآمد .
اما به موجب عامل سوم حسين يك مرد معترض و منتقد است , مردى است انقلابى و قيام كننده , يك مرد مثبت است . ديگر انگيزه ديگرى لازم نيست . همه جا را فساد گرفته , حلال خدا حرام , و حرام خدا حلال شده است , بيت المال مسلمين در اختيار افراد ناشايسته قرار گرفته و در غير راه رضاى خدا مصرف مى شود و پيغمبر اكرم فرمود : هر كس چنين اوضاع و احوالى را ببيند فلم يغير عليه بفعل و لا قول و در صدد دگرگونى آن نباشد , در مقام اعتراض بر نيايد , كان حقا على الله ان يدخله مدخله ( 1 ) شايسته است ( ثابت است در قانون الهى ) كه خدا چنين كسى را به آنجا ببرد كه ظالمان , جابران , ستمكاران و تغيير دهندگان دين خدا مى روند , و سرنوشت مشترك با آنها دارد . به گفته جدش استناد مى كند كه در چنين شرايطى كسى كه مى داند و مى فهمد و اعتراض نمى كند , با جامعه گنهكار خود سرنوشت مشترك دارد . تنها اين حديث نيست . احاديث ديگرى از شخص پيغمبر اكرم ( ص ) در اين زمينه هست .
حديثى داريم كه امام رضا عليه السلام از پيغمبر اكرم نقل مى كند و آن اينست : اذا تواكلت الناس الامر بالمعروف و النهى عن المنكر , هر گاه مردم , امر به معروف و نهى از منكر را به عهده همديگر بگذارند ( يعنى هر كس سكوت كند به انتظار اينكه ديگرى  امر به معروف و نهى از منكر كند و در نتيجه هيچكس قيام نكند ) فلياذنوا بوقاع من الله ( 1 ) پس براى عذاب الهى منتظر و آماده باشند . چه عذابى ؟ سنگ از آسمان بيايد ؟ نه , عذاب الهى در آيه قرآن چنين تفسير شده است : قل هو القادر على ان يبعث عليكم عذابا من فوقكم او من تحت ارجلكم او يلبسكم شيعا و يذيق بعضكم باس بعض . ( 2 ) ( از عذاب خدا بترسيد ) بگو خدا قادر است كه از بالاى سر شما بر شما عذاب بفرستد يا از زير پاى شما عذاب را بجوشاند يا شما را دسته دسته كند , يا اينكه زيان خودشما را به خود شما برساند , يعنى خودتان را به جان يكديگر بيندازد .
اهل بيت در روايات خود چنين معنى مى كنند : عذاب بالاى سر يعنى شما از مافوق ها عذاب مى بينيد . عذاب از زير پا يعنى از طبقه مادون عذاب مى بينيد . پيغمبر اكرم فرمود : وقتى مردم امر به معروف و نهى از منكر را رها كنند , منتظر و مطمئن باشند كه پشت سر آن عذاب الهى مىآيد .
حديث ديگرى از پيغمبر اكرم است كه آن را , هم علماى شيعه در كتب معتبر خود مثل[ ( اصول كافى] ( روايت كرده اند , و هم علماى اهل تسنن .
غزالى اين حديث را در[ ( احياء العلوم] ( نقل مى كند و سند آن در كتب حديث اهل تسنن هست : لتامرن بالمعروف و لتنهن عن المنكر او يسلطن الله عليكم شراركم  فيد عو خياركم فلا يستجاب لهم . ( 1 ) يعنى بايد امر به معروف و نهى از منكر را داشته باشيد , ايندو بايد وجود داشته باشند و گرنه بدان شما بر شما مسلط مى شوند . بعد خوبان شما مى خوانند و به آنها جوابى داده نمى شود . اكثرا اينطور معنى مى كنند كه بعد از آنكه بدان شما بر شما مسلط شدند , نيكان شما به درگاه الهى مى نالند و خداوند دعاى آنها را مستجاب نمى كند . يعنى قومى كه امر به معروف و نهى از منكر را رها كنند خاصيتشان اين است كه خداوند رحمت خود را از آنها مى گيرد . هر قدر خدا را بخوانند دعاى آنها به موجب اين گناه مستجاب نمى شود . ولى غزالى معنى لطيفى براى اين آيه كرده است ( با اينكه مرد به اصطلاح درويشى است و در مسائل اجتماعى ديده نمى شود ) . مى گويد : معنى اين جمله : فيد عو خياركم فلا يستجاب لهم اين نيست كه خدا را مى خوانند و خدا دعاى آنها را مستجاب نمى كند , معنايش اينست : وقتى كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك كنند آنقدر پست مى شوند , آنقدر رعبشان , مهبتشان , عزتشان , كرامتشان از بين مى رود كه وقتى به درگاه همان ظلمه مى روند هر چه ندا مى كنند به آنها اعتنا نمى شود . يعنى پيغمبر فرمود : اگر مى خواهيد عزت داشته باشيد و ديگران روى شما حساب كنند , امر به معروف و نهى از منكر را ترك نكنيد . اگر امر به معروف و نهى از منكر نداشته باشيد اولين خاصيت آن ضعف شماست , پستى و ذلت شماست , دشمن هم روى شما حساب نمى كند .
بر در ارباب بى مروت دنيا { چند نشينى كه خواجه كى بدر آيد آنوقت مثل يك برده و بنده هر چه التماس كنيد كسى جوابتان را نخواهد داد . معنى بسيار لطيفى است . ما چنين اصل قطعى در اسلام داريم و وجود مقدس اباعبدالله عليه السلام به اين اصل استناد كرده است و چنين مى فهماند كه[ : ( فرضا مردم كوفه مرا دعوت نمى كردند , فرضا دستگاه يزيد از من بيعت نمى خواست , من به موجب اصل امر به معروف و نهى از منكر ساكت نمى نشستم] ( .
لازم است بحث بيشترى درباره خود اين اصل بكنيم . اساسا مورد احتياج ما است كه اين اصل را بشناسيم , اصلى كه پيغمبر اسلام اينچنين بر آن تكيه مى كند , اصلى كه اگر تنها به قرآن مراجعه كنيم و به احاديث نبوى و ائمه اطهار توجهى نكنيم , به فقه اسلام كه از صدر اسلام يكى از كتابهاى فقهى , يكى از ابواب فقهى , باب الامر بالمعروف و النهى عن المنكر است ( 1 ) مراجعه نكنيم , فقط خود قرآن را در نظر بگيريم , متوجه مى شويم كه اين موضوع در اين كتاب مقدس آسمانى چقدر تكرار شده است و چه اندازه بدبختى ملل گذشته را مستند مى كند به اينكه امر به معروف و نهى از منكر نداشته اند : فلو لا كان من القرون من قبلكم او لوا بقيه ينهون عن الفساد , ( 1 ) چرا در نسلهاى گذشته يك عده مردم صاحب مايه ( مايه عقلى , فكرى , روحى ) نبودند كه با فسادها مبارزه كنند تا در نتيجه اين ملتها در اثر فسادها تباه نشوند , منقرض و هلاك نشوند ؟ درباره قوم ديگر مى فرمايد : كانوا لايتناهون عن منكر فعلوه لبئس ما كانوا يفعلون ( 2 ) , اينها بدبخت و بيچاره شدند , به هلاكت رسيدند , از ميان رفتند . چرا ؟ چون نهى از منكر نمى كردند , با فساد مبارزه نمى كردند و بسيار بد مى كردند .
خطاب به مسلمانان مى فرمايد : ولتكن منكم امه يدعون الى الخير و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و اولئك هم المفلحون , ( 3 ) بايد در ميان شما يك امت , يك جمعيت كارش امر به معروف و نهى از منكر باشد[ . اين معنى در صورتى است كه[ [ ( من] ( را[ ( من] ( تبعيضى بگيريم . اگر طور ديگر تفسير كنيم معنايش اينست : از شما امت چنين امتى بايد ساخته شود . يعنى همه شما بايد چنين امتى باشيد ( امر به معروف و نهى از منكر كنيد ) . هر دو تفسير درست است و با هم منافات ندارند . چون امر به معروف و نهى از منكر , يك وظيفه عمومى است براى همه مردم , و وظيفه خاصى است براى يك طبقه معنى كه از حد عامه مردم بيرون است .
بايد از ميان شما چنين جمعيتى باشد يا بايد شما امت , چنين امتى باشيد كه كارتان دعوت به خير ( امر به معروف ) و نهى از منكر باشد و اولئك هم المفلحون , تنها چنين امتى كه در ميان آنها  دعوت به خير ( امر به معروف ) و نهى از منكر وجود دارد مى تواند رستگار , سرفراز , سعادتمند و مستقل باشد , صلاح و رستگارى داشته باشد .
در سوره آل عمران آيات مربوط به امر به معروف و نهى از منكر زياد است . آيه ا ى كه خواندم بعد از اين آيه است : واعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا ( 1 ) مردم را دعوت به اتحاد , و از تفرقه نهى مى كند و پرهيز مى دهد : بپرهيزيد اى مسلمانان از اينكه در ميان شما تفرقه و اختلاف وجود داشته باشد . كوشش كنيد اختلافاتى كه به وجود آمده است حل كنيد , اختلافات را كمتر كنيد , هى شكافها را زياد نكنيد . از اين شكافها كه روز بروز بيشتر مى شود چه كسى استفاده مى برد ؟ آيا غير از دشمن اسلام كس ديگرى استفاده مى برد ؟ آيا دشمن از ما چه مى خواهد ؟ غير از اين مى خواهد كه ما به نامهاى مختلف مذهبى و فرقه اى دائما به جان يكديگر بيفتيم , يكديگر را فحش بدهيم ؟ ! قرآن مى گويد از تفرقه بپرهيزيد . بعد مى فرمايد : و لتكن منكم امه يدعون الى الخير . مثل اينكه در اينجا منظور قرآن از[ ( خير] ( بيشتر همان اتحاد است . يعنى در ميان شما بايد جمعيتى باشد كه هميشه مسلمين را دعوت به وحدت و اتحاد كنند , با تفرقه ها و افتراقهائى كه ميان مسلمين هست مبارزه كنند و بجنگند .
بعد مى فرمايد : و لا تكونوا كالذين تفرقوا واختلفوا ( 2 ) , مانند جمعيتهايى كه متفرق و مختلف شدند , دسته دسته و فرقه فرقه شدند , نباشيد . آيا اين عجيب نيست كه در ميان دو آيه , كه هر دو دعوت به اتحاد و پرهيز از تفرق است , اين آيه مىآيد : و لتكن منكم امه يدعون الى الخير و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و اولئك هم المفلحون . اين كانه درست مى رساند كه قرآن در ميان خيرها , حسن تفاهم و وحدت و اتفاق ميان مسلمين را خيرى كه مادر و مبدا همه خيرهاست , مى داند , و در ميان منكرات و زشتيها و پليديها , آنكه را از همه پليدتر و زشتتر و بدتر مى داند اختلاف و تفرق است , به هر نام و عنوانى .
آيه ديگر مى فرمايد : كنتم خير امه اخرجت للناس , مسلمانان ! شما بهترين امتى هستيد كه به نفع بشريت ظهور كرده ايد . يعنى ملتى بهتر از شما به نفع بشريت ظهور نكرده است . چرا ؟ به موجب چه خاصيتى ؟ تامرون بالمعروف و تنهون عن المنكر , ( 1 ) به دليل اين كه شما آمر به معروف و ناهى از منكر هستيد . از همينجا به قول منطقيين به عكس نقيض بايد بفهميم : پس ما , امت اسلام و بهترين امتها براى بشر نيستيم , چون ما آمر به معروف و ناهى از منكر نيستيم . در نتيجه نمى توانيم ادعاى شرف و بزرگى بكنيم , نمى توانيم افتخارى داشته باشيم . اسلام ما اسلام واقعى نيست .
اگر بخواهيم در موضوع اهميت و عظمت اين اصل از نظر قرآن , سنت , حديث و آنچه كه در اين زمينه وارد شده است بحث كنيم , روايت بسيار است و نشان مى دهد كه اسلام تا چه اندازه به  اين موضوع اهميت داده است .
البته اين امر , يك بحث تاريخى لازم دارد تا روشن شود كه چطور شد در طول تاريخ اين موضوع به اين عظمت و اهميت , در دنياى اسلام هضم و تحليل رفت و روز بروز كوچكتر شد . و بايد انصاف داد كه از نظر علمى يعنى از نظر بحث در كتابها , سنى ها در اين مبحث بيش از ما شيعه ها بحث كرده اند . اگر كتابهاى فقهى شيعه از[ ( كتاب الصلوه] ( گرفته تا[ ( كتاب الديات] ( را در مقابل فقه اهل تسنن قرار دهيم مى بينيم در تمام ابواب , فقه شيعه در مجموع دقيقتر , مشروحتر , مفصلتر , متين تر و مستدل تر است , و من مى توانم اين مطلب را ثابت كنم . ولى متاسفانه در كتب فقهى ما در ميان همه ابواب , باب امر به معروف و نهى از منكر خيلى كوچك شده است . البته در ميان سنى ها هم عملا كوچك شد .
معتزله كه يكى از فرقه هاى متكلمين اهل تسنن هستند , امر به معروف و نهى از منكر را از اصول دين مى دانند نه از فروع دين . شيعه مى گويد اصول دين پنج تا و فروع دين ده تا يا هشت تا است و در ميان اصول دهگانه , امر به معروف و نهى از منكر را ذكر مى كند , ولى معتزله به پنج اصل در دين قائل هستند كه يكى از آنها امر به معروف و نهى از منكر است . اما خود اينها تدريجا در كتابهاى خود از اين بحث پرهيز كرده و آن را كوچك كردند . مورخين اجتماعى مى گويند علتش برخوردى بود كه بحث در اين موضوع با سياستهاى وقت داشت . چون اين بحث به اصطلاح به قباى خلفاى وقت بر مى خورد و آنها مزاحمت ايجاد مى كردند , معتزله مجبور بودند كه آن را در كتابهاى خود نياورند و يا كم بياورند , با 51 اينكه اصلى از اصول دينشان شمرده مى شد .
انصافا در ميان ما شيعيان نيز اين مطلب خيلى كوچك شده است تا آنجا كه چند قرن است كه درباره امر به معروف و نهى از منكر در رساله هاى عمليه مطلبى نمى نويس ند . تا آنجا كه من ديده ام , در ميان رساله هاى علميه , آخرين كتابى كه اين موضوع را مطرح كرده[ ( جامع عباسى] ( شيخ بهائى است كه تقريبا مربوط به سه و نيم قرن پيش است . ديگر بعد از آن , اين موضوع حتى از رساله هاى عمليه هم به طور كلى حذف شده است . در صورتى كه امر به معروف و نهى از منكر مثل نماز و روزه است . نبايد دفن شود . اين كه مسئله عبيد و اماء نيست كه بگوئيم امروز برده اى در دنيا نيست كه بخواهيم روى آن بحث كنيم و درست هم هست . زمانى كه برده وجود داشته باشد , بحث درباره احكامى كه در اسلام به نفع بردگان وجود دارد خوب است . وقتى برده اى نيست , ديگر بحث درباره آن به طور كلى غلط و بى فايده ا ست . ولى امر به معروف و نهى از منكر موضوعى نيست كه از بين برود .
هميشه وجود دارد و بايد در راس مسائل قرار گيرد . هميشه بايد مطرح شود تا آن را فراموش نكنيم .
بعضى از مستشرقين اروپايى نسبت به اسلام ادعايى دارند ( يا بگويم افترايى وارد مى كنند ) و در بسيارى از كتابهاى خود تكرار مى كنند . آنها اسلام را متهم مى كنند كه دين قضا و قدرى است , دينى است كه براى بشر هيچگونه نقش فعال و مسئوليتى قائل نيست , تعليم مى دهد كه بايد وظايف بشر را به خدا واگذار كرد , تو بايد همينطور منتظر باشى ببينى خدا چه مى كند .
 ادعا مى كنند كه اسلام براى بشر آزادى و اختيار قائل نيست , هر چه هست خدا و اراده اوست , اساسا انسان در اين زمينه كاره اى نيست , بنابراين مسئوليت و تعهدى هم ندارد .
اين , افتراى محض است . اتفاقا قرآن يهوديها را به همين جرم محكوم مى كند . وقتى موسى به آنها گفت : يا قوم ادخلوا الارض المقدسه التى كتب الله لكم ( 1 ) به موسى گفتند : اذهب انت و ربك فقاتلا انا ههنا قاعدون , ( 2 ) موسى ! ما بر جاى خود نشسته ايم , تو و خدا برويد بجنگيد و دشمن را از سرزمين ما خارج كنيد , بعد ما وارد مى شويم ! در جنگ بدر وقتى پيغمبر اكرم با اصحاب خود مشورت مى كرد , فرمود شما چه نظرى داريد ؟ حال كه كاروان فرار كرده است آيا به استقبال دشمن برويم يا به مدينه برگرديم ؟ هر كس اظهار نظرى كرد , ابوذر غفارى يا مقداد كندى , يكى از اين دو بزرگوار گفت : يا رسول الله ! ما كه مثل بنى اسرائيل نمى گوئيم : اذهب انت و ربك فقاتلا انا ههنا قاعدون , تو و خدا برويد انجام بدهيد , ما وظيفه اى نداريم . ما مى گوئيم هر چه تو فرمان بدهى همان است , اگر بگويى خودتان را به دريا بريزيد , مى ريزيم , بگويى آتش بزنيد , مى زنيم .
به علاوه اين قرآن است كه در موضوع آزادى انسان و مسئوليت و تعهد شخصى او در برابر خود و تكليفش فرياد مى زند :
 انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا . ( 1 ) و هديناه النجدين . ( 2 ) و من اراد الاخره و سعى لها سعيها و هو م…من فاولئك كان سعيهم مشكورا . ( 3 ) آيات زيادى در قرآن است كه در آنها عبارت بما كسبت ايديكم ( 4 ) آمده است . قرآن منزه بودن خداوند را از اينكه ما شرور و مفاسد را به او نسبت دهيم مكرر ياد مى كند : ما ظلمناهم ولكن كانوا انفسهم يظلمون ( 5 ) اگر مردمى بدبخت و بيچاره شدند , ما به آنها ستم نكرديم , خودشان به خودشان ستم كردند .
مطلب ديگرى كه درست نقطه مقابل سخن اين افترابندها و دروغگوهاست اينست كه در اسلام مسئله اى وجود دارد كه در ملتهاى ديگر امروز دنيا به صورت يك قانون دينى وجود ندارد ( البته نمى گويم پيغمبران سلف نداشته اند ) و آن اينست كه اسلام نه تنها فرد را براى خود و در مقابل خداوند از نظر شخص خود مسئول و متعهد مى داند , بلكه فرد را از نظر اجتماع هم مسئول و متعهد مى داند[ . ( امر به معروف و نهى از منكر] ( همين است كه اى انسان ! تو تنها از نظر شخصى و فردى در برابر ذات پروردگار مسئول و متعهد نيستى , تو در مقابل اجتماع خود هم مسئوليت و تعهد دارى . آيا مى توان گفت چنين دينى دين قضا و قدرى است ؟ البته قضا و قدرى به مفهومى كه آنها مى گويند كه كارها را خدا بايد انجام دهد و بشر از اين جريان و مسير خارج است و مسئوليتى  ندارد , آنچنان قضا و قدرى كه از بشر , نفى و سلب آزادى و مسئوليت و تعهد مى كند . قرآن چنين قضا و قدرى را نمى پذيرد . آيا شما در اين زمينه جمله اى بالاتر از اين آيه كوچك كه با تفاوت مختصرى در دو جاى قرآن آمده است , پيدا مى كنيد ؟ ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم .
( 1 ) اين آيه , آب بسيار صاف و پاكى است كه بر سر منتظرها , آنهايى كه به انتظار هستند كه هميشه خدا از يك راه غير عادى كارها را درست كند , مى ريزد . انتظار بيهوده نكشيد[ . ( ان] ( يعنى تحقيقا مطلب اينست , تحقق و واقعيت اينست كه هرگز خداوند اوضاع و احوال را به سود مردم عوض نمى كند حتى يغيروا ما بانفسهم , مگر وقتى كه خود آن مردم آنچه مربوط به خودشان است , آنچه كه در خودشان هست : اخلاق , روحيه , ملكات , جهت , نيات و بالاخره خودشان را عوض كنند . آيا شما مى توانيد صريحتر از اين , مسئوليت پيدا كنيد ؟ آنهم مسئوليت در برابر يك اجتماع , يعنى اجتماع را براى مسئوليت مخاطب قرار بدهد .
در آيه ديگر كه سرنوشت يكى از امم فاسد گذشته را ذكر مى كند مى فرمايد : ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمه انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم . ( 2 ) از يك نظر تاكيد در اين آيه بيشتر است . بعد كه مى گويد آنها چنين فاسد شدند و چون وضع خود را خراب كردند ما هم وضع خوبشان را تبديل به وضع خراب كرديم , مى فرمايد : ذلك بان الله[ لم يك] اين , به موجب اينست كه خدا چنين  نبوده است . وقتى مى گوئيم : كان الله يا مى گوئيم : ما كان الله , حكايت مى كند از يك سنت : خدا چنين نيست , يعنى خدايى خدا ايجاب مى كند كه چنين نباشد . ( وقتى انسان مى گويد من چنين نيستم , من چنين نبوده ام , اتكا مى كند به شخصيت خود , مى خواهد بگويد من شخص آنچنانى هستم كه لازمه شخصيت من اينست كه در گذشته چنين باشم , امروز هم چنان باشم ) .
مى فرمايد : ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمه انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم . خدا چنين نبوده است , يعنى اللهى الله چنين ايجاب مى كند .
آيه ديگرى در قرآن است كه آنرا به مناسبت لم يك مغيرا مى خواهم عرض كنم : و ما كنا معذبين حتى نبعث رسولا ( 1 ) , ما ملتى را بدون اينكه اتمام حجتى بر ايشان شده باشد , عذاب نمى كنيم . آنگاه ملتى را عذاب مى كنيم كه آنها مطلبى را بفهمند و درك كنند ولى در مقابل فهم و درك خود طور ديگرى عمل كنند . مى فرمايد : ما كنا معذبين ما چنين نبوده ايم . يعنى خدايى ما ايجاب نمى كند كه چنين باشيم , خدايى ما ايجاب مى كند كه طور ديگرى باشيم .
ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمه انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم . خدا چنين نيست . آيا ما مى توانيم مدركى بهتر از اين پيدا كنيم ؟ آيا بيشتر از اين مى توان اطمينان پيدا كرد كه[ ( انتظارات] ( به شكل انتظاراتى كه ما داريم بيهوده است ؟ نص قرآن است , با نص قرآن نمى توان كارى كرد .
 نكته اى را اقبال لاهورى از همين آيه استنباط كرده است كه نكته بسيار عالى اى است . از ضمير حتى يغيروا استفاده كرده است . مى گويد ( 1 ) قرآن مى فرمايد : حتى يغيروا ما بانفسهم , نمى گويد : حتى يغير ما بانفسهم . اگر چنين مى گفت , معنايش اين بود : خداوند اوضاع و احوالى را كه براى مردمى وجود دارد چه خوب و چه بد , عوض نمى كند مگر آنوقت كه اوضاع و احوالى كه مربوط به خودشان است يعنى مربوط به روح , اخلاق و خصوصياتى كه در دست و عملشان است , عوض شود . نه , مى فرمايد : يغيروا تا خودشان به ابتكار و دست خود و استقلال فكرى خويش اقدام نكنند , وضعشان عوض نمى شود . يعنى اگر ملت ديگرى بيايد و بخواهد به قهر و جبر , اوضاع و احوال مردمى را عوض كند , مادامى كه خود آن مردم تصميم نگرفته اند , مادامى كه خود آن مردم ابتكار به خرج نداده اند , مادامى كه خود آن مردم استقلال فكرى پيدا نكرده اند , وضع آنها به سامان نمى رسد .
اى مردم ! انتظار نداشته باشيد ديگران از خارج بيايند وضع شما را سروسامان دهند . ملتى كه بخواهد مستشار خارجى برايش تصميم بگيرد تا ابد آدم نخواهد شد , چون او يغيروا نيست , بايد يغيروا باشد , بايد ابتكار و فكر و نقشه داشته باشد , بايد خودش شخصا براى خود تصميم بگيرد و انتخاب كند . هر وقت ملتى رسيد به جايى كه خودش براى خودش تصميم گرفت و خودش راه خود را انتخاب كرد و خودش در كار خود ابتكار به خرج داد , چنين [ 1 ( اقبال شناسى] ( نوشته سيد غلامرضا سعيدى .
57 ملتى مى تواند انتظار رحمت و تاييد الهى را داشته باشد , انتظار آن چيزهايى كه قرآن نام مى برد : فيضهاى الهى , اعانتهاى الهى , نصرتهاى الهى را داشته باشد . اگر انتظار بيهوده داشتن كار صحيحى بود و انسان مى خواست فقط به شخص خود اتكا كند , حسين بن على عليه السلام شايسته تر از هر كس بود كه منتظر بنشيند تا خدا رحمت خود را بر او و امت او نازل كند . چرا نكرد ؟ حسين مى خواست ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم باشد , مى خواست ابتكار را به دست گيرد , دست به تغييرى در اوضاع اجتماع بزند , همان تعبيرى كه خودش از پيغمبر اكرم بكار مى برد : فلم يغير عليه بفعل و لا قول كان حقا على الله ان يدخله مدخله .
چگونه عوض كند ؟ چه تصميماتى بگيرد ؟ كارهاى ساده را ما هم بلديم انجام دهيم . خوب شدن ها در سطح مسائل ساده كار همه است . مثلا اسلام توصيه كرده است كه به زيارت حاجى برويد . خوب , ما مى رويم , چايى مى خوريم , گزى مى خوريم و بلند مى شويم مىآييم[ . يا توصيه كرده است] تشييع جنازه كنيد , در مجلس ختم شركت كنيد . اينها كارهاى آسان اسلام است . اين كارهاى ساده از عهده هر كسى بر مىآيد . اسلام هميشه با اين كارها اداره نمى شود . موقعى هم مى رسد كه بايد مثل حسين بن على عليه السلام برخاست و حركت كرد , مثل حسين بن على عليه السلام قيامى كرد كه نه تنها جامعه آنروز اسلامى را تكان بدهد بلكه موجش پنج سال بعد به يك شكل اثر كند , ده سال بعد به شكل ديگرى اثر بخشد , سى سال بعد به شكل ديگرى , شصت سا ل بعد به شكل 58 ديگرى , صد سال , پانصد سال بعد به شكلهاى ديگرى , و بعد از هزار سال نيز الهام دهنده نهضتها باشد . اين را مى گويند : يغيروا ما بانفسهم .
ما بچه هايمان را دوست داريم . آيا حسين بن على عليه السلام بچه هاى خود را دوست نداشت ؟ ! مسلما او بيشتر دوست داشت . ابراهيم خليل اينطور نبود كه كمتر از ما اسماعيلش را دوست داشته باشد , خيلى بيشتر دوست داشت به اين دليل كه از ما انسانتر بود و اين عواطف , عواطف انسانى است . او انسانتر از ما بود و قهرا عواطف انسانى او هم بيشتر بود .
حسين بن على عليه السلام هم بيشتر از ما فرزندان خود را دوست مى داشت .
اما در عين حال او خدا را از همه كس و همه چيز بيشتر دوست مى داشت , در مقابل خداوند و در راه خدا هيچكس را به حساب نمىآ ورد .
نوشته اند ايامى كه اباعبدالله عليه السلام به طرف كربلا مىآمد , همه خانواده اش همراهش بودند . واقعا براى ما قابل تصور نيست . وقتى انسان مسافرتى مى رود و بچه كوچكى همراه دارد , يك مسئوليت طبيعى در مقابل او احساس مى كند و دائما نگران است كه چطور مى شود ؟ .
نوشته اند همينطور كه حركت مى كردند اباعبدالله عليه السلام خوابشان گرفت و همانطور سواره سر روى قاشه اسب ( به اصطلاح خراسانيها[ ( يا] قربوس زين گذاشت . طولى نكشيد كه سر را بلند كرد و فرمود : انا لله و انا اليه راجعون . ( 1 ) تا اين جمله را 1 - سوره بقره , آيه 156 59 گفت و به اصطلاح كلمه استرجاع را به زبان آورد , همه به يكديگر گفتند اين جمله براى چه بود ؟ آيا خبر تازه اى است ؟ فرزند عزيزش , همان كسى كه اباعبدالله عليه السلام او را بسيار دوست مى داشت و اين را اظهار مى كرد , و علاوه بر همه مشخصاتى كه فرزند را براى پدر محبوب مى كند , خصوصيتى باعث محبوبيت بيشتر او مى شد و آن , شباهت كامل بود كه به پيغمبر اكرم ( ص ) داشت , ( حال چقدر انسان ناراحت مى شود كه چنين فرزندى در معرض خطر قرار گيرد ! ) يعنى على اكبر جلو مىآيد و عرض مى كند : يا ابتا لم استرجعت ؟ چرا انالله و انا اليه راجعون گفتى ؟ فرمود : در عالم خواب صداى هاتفى به گوشم رسيد كه گفت : القوم يسيرون و الموت تسير بهم . اين قافله دارد حركت مى كند ولى مرگ است كه اين قافله را حركت مى دهد . اينطور از صداى هاتف فهميدم كه سرنوشت ما مرگ است , ما داريم به سوى سرنوشت قطعى مرگ مى رويم[ . على اكبر سخنى مى گويد] درست نظير همان حرفى كه اسماعيل ( ع ) به ابراهيم ( ع ) مى گويد . ( 1 ) 1 - وقتى ابراهيم ( ع ) به اسماعيل ( ع ) مى گويد فرزندم ! مكرر در عالم رويا مى بينم و اينطور مى فهمم كه ديگر روياى عادى نيست بلكه يك وحى است و من از طرف خدا مامورم سر تو را ببرم ( ابراهيم به فلسفه اين مطلب آگاه نيست ولى يقين كرده است كه امر خداست ) , اين فرزند چه مى گويد ؟ آيا مثلا گفت : بابا ! خواب است , اگر خواب مردن كسى را ببينيد عمرش زياد مى شود , انشاء الله عمر من زياد مى شود ؟ نه . گفت : يا ابت افعل ما تومر سنجدنى ان شاء الله من الصابرين ( سوره 60 گفت پدر جان ! او لسنا على الحق ؟ مگر نه اينست كه ما بر حقيم ؟ چرا فرزند عزيزم . وقتى مطلب از اين قرار است , ما به سوى هر سرنوشتى كه مى رويم , برويم . به سوى سرنوشت مرگ يا حيات , تفاوتى نمى كند . اساس اينست كه ما روى جاده حق قدم مى زنيم يا نمى زنيم ؟ اباعبدالله عليه السلام به وجد آمد , مسرور شد و شگفت . اين امر را انسان از اين دعايش مى فهمد كه فرمود : من قادر نيستم پاداشى را كه شايسته پسرى چون تو باشد , بدهم .
از خدا مى خواهم : خدايا ! تو آن پاداشى را كه شايسته اين فرزند است , به جاى من بده جزاك الله عنى خير الجزاء .
به چنين فرزندى , چقدر پدر مى خواهد در موقع مناسبى خدمتى بكند , پاداشى بدهد ؟ حالا در نظر بياوريد بعد از ظهر عاشورا است . همين جوان در جلوى همين پدر رفته است به ميدان و شهامتها و شجاعتها كرده است , مردها افكنده است , ضربتها زده و ضربتها خورده است . در حالى كه دهانش خشك و زبانش مثل چوب خشك شده است , از ميدان بر مى گردد . در چنين شرايطى صافات , آيه 102 ) پدر ! همينكه اين مطلب از ناحيه خدا رسيده و وحى و امر خداست , كافى است , ديگر س…ال ندارد . وقتى ابراهيم مى خواهد سر اسماعيل را ببرد . چنين به او وحى مى شود فلما اسلما و تله للجبين و ناديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الر…يا ( سوره صافات , آيه 104 ) ابراهيم ! ما نمى خواستيم كه سر فرزندت را ببرى . هدف ما آن نبود . در آن كار فايده اى نبود . هدف اين بود كه معلوم شود شما پدر و پسر در مقابل امر خدا چقدر تسليم هستيد ؟ تا كجا حاضريد امر خدا را اطاعت كنيد ؟ اين تسليم و اطاعت را هر دو نشان داديد : پدر تا سر حد قربانى دادن , و پسر تا سر حد قربانى شدن . ما بيشتر از اين نمى خواستيم , سر فرزندت را نبر .
61 ( و من نمى دانم شايد آن جمله اى كه آنروز پدر به او گفت , يادش بود ) مىآيد از پدر تمنايى مى كند : يا ابه ! العطش قد قتلنى , و ثقل الحديد اجهدنى فهل الى شربه من الماء سبيل ؟ پدر جان ! عطش و تشنگى دارد مرا مى كشد , سنگينى اين اسلحه مرا سخت به زحمت انداخته است . آيا ممكن است شربت آبى به حلق من برسد تا نيرو بگيرم و برگردم و جهاد كنم ؟ جوابى كه حسين ( ع ) به چنين فرزند رشيدى مى دهد , اينست : فرزند عزيزم ! اميدوارم هر چه زودتر به فيض شهادت نائل شوى و از دست جدت سيراب گردى .
ولا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم .


بيعت اين سخنرانى در 24 / 12 / 1348 برابر با هفتم محرم 1390 ايراد شده است .
1- سوره توبه , آيات 112-111 .
1- تاريخ طبرى ج 4 ص 304 .
1-  فروع كافى ج 5 ص 59 .
2- سوره انعام آيه 65 .
1 - فروع كافى ج 4 ص 56 .
1- يعنى همانطور كه كتاب الزكاه , كتاب الصيام , كتاب الحج , كتاب الجهاد در باب عبادات داريم , كتاب البيع , كتاب الاجاره در معاملات داريم , كتاب الطلاق , كتاب الارث , كتاب الديات و كتاب الحدود و القصاص داريم , كتاب الامر بالمعروف و النهى عن المنكر نيز داريم .
1- سوره هود , آيه 116 .
2- سوره مائده , آيه 79 .
3- سوره آل عمران , آيه 104 .
1- سوره آل عمران , آيه 103 .
2- سوره آل عمران , آيه 105 .
1 - سوره آل عمران , آيه 110 .
1 - سوره مائده , آيه[ : 21 اى قوم من به سرزمين مقدسى كه خدا برايتان نوشته داخل شويد] .
2 - سوره مائده , آيه 24 .
1- سوره دهر , آيه 3 .
2- سوره بلد , آيه 10 .
3- سوره اسرى , آيه 19 .
4- سوره شورى , آيه 30 .
5- سوره نحل , آيه 118 .
1 - سوره رعد , آيه 11 .
2 - سوره انفال , آيه 53 .
1- سوره اسرى , آيه 15 .