جلسه سوم : روش تبليغ

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين والصلوه والسلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه , سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين , الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احد الا الله و كفى بالله حسيبا ( 1 ) . قبلا عرض كردم يك جنبه نهضت حسينى , جنبه تبليغى آن است , تبليغ به همان معنى واقعى نه به معناى مصطلح امروز , يعنى رساندن پيام خودش كه همان پيام اسلام است به مردم , نداى اسلام را به مردم رساندن . ببينيد امام در اين حركت و نهضت خودشان چه روشهاى خاصى بكار بردند كه مخصوصا ارزش تبليغى دارد , يعنى از اين نظر ارزش زيادى دارد كه امام حسين با اين روشها هدف و مقصد خودشان و فرياد واقعى اسلام را كه از حلقوم ايشان بيرون مىآمد به بهترين نحو به مردم رساندند . اول , بحث مختصرى راجع به مسئله سبك و اسلوب كه امروز روش مى گويند و كلمه خارجى آن متد است , مى كنم .
يكى از شرايط موفقيت در هر كارى , انتخاب روش و اسلوب صحيح است .
شما مثلا مى بينيد علم طب يك جور است , ولى گاهى اوقات , متد و اسلوب كار اطباء يا جراحان با يكديگر متفاوت است , متد و اسلوب و روش عملى بعضى از آنها از ديگران موفقتر است .
مسئله اى مطرح است راجع به نقطه عطف در علم جديد و علم قديم . مى بينيم دوره اى را دوره علم جديد مى نامند . البته علم , قديم و جديد ندارد , ولى دوره اى را دوره جديد براى علم مى نامند . تفاوت دوره جديد با دوره قديم علم در چيست ؟ در دوره جديد , علم سرعت و پيشرفت فوق العاده اى پيدا كرد . يك مرتبه مثل اينكه مانعى را از جلوى چرخ علم برداشته باشند , علم , به سرعت شروع كرد به حركت كردن , در صورتى كه حركت علم در دوران قديم كندتر بود . اما علت اين سرعت در دوره جديد چيست ؟ آيا علماى جديد مثل پاستور , نبوغ بيشترى از علماى قديم مثل بقراط و جالينوس و بوعلى سينا داشته اند ؟ به عبارت ديگر آيا علت اين است كه در دنياى جديد اشخاص خارق العاده اى پيدا شدند كه در دنياى قديم چنين شخصيتها و مغزهاى متفكرى نبودند ؟ نه , چنين نيست . شايد امروز احدى ادعا نكند كه نبوغ پاستور يا ديگران از نبوغ ارسطو , افلاطون , بوعلى سينا , بقراط , جالينوس , و يا خواجه نصير طوسى بيشتر بوده , ولى سرعت و موفقيت كار اينها بيشتر بوده است . سرش چيست ؟ مى گويند سرش اين است كه اسلوب علماء يك مرتبه تغيير كرد . از وقتى كه اسلوب علماء در تحقيق عوض شد , سرعت پيشروى علم بيشتر شد . اسلوبها در موفقيتها نقش دارند . ممكن است شما يك فرد نابغه و باهوش و با استعداد و پركارى را در راس يك مؤسسه قرار بدهيد و نتواند اداره بكند .
فرد ديگرى را كه به اندازه او نبوغى از نظر حافظه و هوش و استعداد و درك ندارد , در راس همان مؤسسه قرار بدهيد و بهتر اداره بكند , از باب اينكه سبك و روش او بهتر است .
مثال واضحتر و روشنترى بزنيم : مكرر افرادى را ديده ايم كه بسيار باهوش , با استعداد و پر حافظه هستند , اما موفقيت اينها در يادگيرى , كمتر از موفقيت كسانى است كه از نظر هوش و حافظه و قدرت كار , در سطح پائينترى قرار دارند . چرا ؟ براى اينكه سبك كار اينها بهتر است . مثلا يك آدم خيلى پر حافظه ممكن است در شبانه روز شانزده ساعت يكسره كار بكند . اما چگونه ؟ يك كتاب را از اول تا آخر مطالعه مى كند . بعد فورا كتاب ديگرى را برمى دارد و مطالعه مى كند . در صورتى كه اين كتاب در يك رشته است و آن كتاب در يك رشته ديگر . بعد كتابى ديگر , بعد يك درس ديگر , يك بلبشوئى راه مى اندازد . ولى يك نفر ممكن است كه قدرت هشت ساعت كار بيشتر نداشته باشد , ولى وقتى كتابى را مطالعه مى كند اولا با دقت مى خواند نه با تندى , ثانيا به يك دور خواندن اكتفا نمى كند , يك بار ديگر همين كتاب را مى خواند . به كتاب ديگرى دست نمى زند تا مطالبى كه در اين كتاب خوانده , در ذهنش وارد بشود . به اين حد نيز قناعت نمى كند . در نوبت سوم مطالب خوبى را كه در اين كتاب تشخيص داده است و لازم مى داند , در ورقه هاى منظمى فيش بردارى مى كند , يادداشت مى كند , يعنى يك حافظه كتبى براى خودش درست مى كند كه تا آخر عمر هر وقت بخواهد , بتواند فورا به آن مطالب مراجعه كند . اين كتاب را كه تمام كرد , كتابهاى ديگرى را كه متناسب با همين موضوع هستند مطالعه مى كند . بعد از مدتى از مطالعه كردن اين جور كتابها بى نياز مى شود . بعد مى رود سراغ يك سلسله كتابهاى ديگر . اما آدمى كه امروز اين كتاب , فردا آن كتاب و پس فردا كتاب ديگرى را مطالعه مى كند , مثل كسى مى شود كه وقتى مى خواهد غ ذا بخورد , يك لقمه از اين , دو لقمه از آن , چهار لقمه از نوع ديگر و پنج لقمه از آن ديگرى مى خورد . آخر معده خودش را فاسد مى كند . كارى هم انجام نداده است . اينها مربوط است به سبك و روش و اسلوب .
مسئله تبليغ به همان معناى صحيح و واقعى , رساندن و شناساندن يك پيام به مردم است , آگاه ساختن مردم به يك پيام و معتقد كردن و متمايل نمودن و جلب كردن نظرهاى مردم به يك پيام است . رساندن يك پيام , اسلوب و روش صحيح مى خواهد و تنها با روش صحيح است كه تبليغ موفقيت آميز خواهد بود . اگر عكس اين روش را انتخاب بكنيد , نه تنها نتيجه مثبت نخواهد داشت , بلكه نتيجه معكوس خواهد داد . وقتى انسان در مطلبى دقت مى كند و به آن 241 توجه دارد , و بعد آگاهانه سراغ آيات قرآن راجع به آن مطلب مى رود و در آنها تدبر مى كند , مى بيند چه نكاتى از آيات قرآن استفاده مى كند ! در هر موضوعى همين طور است . از آن جمله است موضوع تبليغ .
قرآن كريم سبك و روش و متد تبليغ را يا خودش مستقيما يا از زبان پيغمبران بيان كرده است . يكى از چيزهايى كه قرآن مجيد راجع به سبك و روش تبليغ روى آن تكيه كرده است , كلمه[ ( البلاغ المبين] ( است , يعنى ابلاغ و تبليغ واضح , روشن , آشكارا . مقصود از اين واژه روشن و آشكارا چيست ؟ مقصود مطلوب بودن , سادگى , بى پيرايگى پيام است بطورى كه طرف در كمال سهولت و سادگى , آن را فهم و درك نمايد .
مغلق و معقد و پيچيده و در لفافه سخن گفتن و اصطلاحات خيلى زياد به كار بردن و جملاتى از اين قبيل كه تو بايد سالهاى زياد درس بخوانى تا اين حرف را بفهمى , در تبليغ پيامبران نبود . آنچنان ساده و واضح بيان مى كردند كه همان طورى كه بزرگترين علماء مى فهميدند و استفاده مى كردند , آن بى سوادترين افراد هم لااقل در حد خودش و به اندازه ظرفيت خودش استفاده مى كرد ( نمى خواهم بگويم همه در يك سطح استفاده مى كنند ) .
يك نفر مبلغ و پيام رسان كه مى خواهد از زبان پيغمبران سخن بگويد و مانند پيغمبران حرف بزند و مى خواهد راه آنها را برود , بايد بلاغش , بلاغ مبين باشد . اين , يك جهت در معنى مبين . البته در اينجا احتمالات ديگرى هم هست ( و جمع ميان اينها يعنى اينكه همه اينها درست باشد هم ممكن است ) . يكى از اين احتمالات در معنى كلمه مبين , بى پرده سخن گفتن است . يعنى پيامبران نه فقط مغلق و پيچيده و معقد سخن نمى گفتند , بلكه با مردم بى رودربايستى و بى پرده حرف مى زدند , سخن خود را با گوشه و كنايه نمى گفتند , اگر احساس مى كردند مطلبى را بايد گفت , در نهايت صراحت و روشنى به مردم مى گفتند . اتعبدون ما تنحتون ( 1 ) ؟ آيا تراشيده هاى خودتان را داريد عبادت مى كنيد ؟ مسئله دوم كه قرآن مجيد در مسئله تبليغ روى آن تكيه مى كند , چيزى است كه از آن به[ ( نصح] ( تعبير مى نمايد . ما معمولا نصح را به خيرخواهى ترجمه مى كنيم . البته اين معنا درست است ولى ظاهرا خيرخواهى عين معنى نصح نيست , لازمه معنى نصح است[ . ( نصح] ( ظاهرا در مقابل[ ( غش ) ] است . شما اگر بخواهيد به كسى شير بفروشيد , ممكن است شير خالص به او بدهيد و ممكن است خداى ناخواسته شيرى كه داخلش آب كرده ايد بدهيد , يا اگر مى خواهيد سكه طلائى را به كسى بدهيد ممكن است آن را به صورت خالص بدهيد ( در حد عيارهاى معمولى ) , و ممكن است به صورت مغشوش بدهيد , يعنى در آن غش باشد . نصح در مقابل غش است . ناصح واقعى آن كسى است كه خلوص كامل داشته باشد . توبه نصوح يعنى توبه خالص . مبلغ بايد ناصح و خالص و مخلص باشد , يعنى در گفتن خودش هيچ هدف و غرضى جز رساندن پيام كه خير آن طرف است , نداشته باشد .
مسئله ديگر , مسئله اخلاق و خلوص است . الناس كلهم هالكون الا العالمون و العالمون هالكون الا العاملون والعاملون هالكون الا المخلصون و المخلصون على خطر عظيم . مردم در هلاكند مگر اينكه آگاه و عالم باشند ( جاهل , نمى تواند راهى را پيدا بكند ) , و علماء نيز در هلاكند مگر آنها كه عاملند و عاملان نيز درهلاكند مگر آنها كه مخلصند , و مخلصان تازه در خطرند .
اين داستان را در جلساتى مكرر گفته ام : نقل كرده اند از مرحوم آيت الله بروجردى اعلى الله مقامه . در همان مرض فوتشان بود ( يكى دو روز بعد فوت كردند ) عده اى اطرافشان بودند . يكى از آنها از ايشان تقاضا كرد كه هم براى يادآورى خودتان و هم براى نصيحت ديگران جمله اى بفرماييد . گفتند , آقا رفتيم ولى كارى نكرديم و اندوخته اى نزد خدا نداريم . يكى از حضار خيال مى كرد كه حالا وقت تعارف كردن است , گفت : آقا شما چرا اين حرفها را مى زنيد ؟ الحمدلله شما چنين كرديد , چنان كرديد , مسجد ساختيد , مدرسه ساختيد , حوزه علميه تاسيس كرديد , و از اين حرفها . . . همينكه حرفهايش را زد , ايشان رو كردند به حضار و با گفتن جمله اى كه در حديث است , سكوت كردند . فرمودند : خلص العمل فان الناقد بصير بصير ( 1 ) , عمل را پاك تحويل بده كه آنكه نقاد است , نقد مى كند , آن صرافى كه به اين سكه رسيدگى مى كند خيلى آگاه است . مسئله 1 مواعظ العدديه ص 124 .
244 اخلاص , مسئله كوچكى نيست . قرآن هم به همين جهت است كه ظاهرا از زبان همه انبياء , اين سخن را مى گويد كه ما اسئلكم عليه من اجر ( 1 ) , من مزدى براى تبليغ خودم نمى خواهم چون ناصحم , ناصح و خيرخواه در عمل خودش بايد نهايت اخلاص را داشته باشد .
مسئله ديگر , مسئله متكلف نبودن است . تكلف , در موارد مختلفى بكار مى رود و در واقع به معنى به خود بستن است كه انسان چيزى را به زور به خود ببندد . اين , در مورد سخن هم به كار مى رود . به افرادى كه در سخن خودشان به جاى اينكه فصيح و بليغ باشند , الفاظ قلمبه و سلمبه بكار مى برند , مى گويند متكلف .
در حديث است كه كسى در حضور پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در صحبتهاى خود كلمه پردازيهاى قلمبه و سلمبه مى كرد . پيغمبر اكرم فرمود : انا و اتقياء امتى برآء من التكلف من و پرهيزكاران امتم از اينگونه حرف زدن و بخود بندى در سخن , برى و منزه هستيم , پرهيز مى كنيم . تكلف غير از فصاحت است . اصلا فصاحت خودش روانى و عدم تكلف و تعقيد در سخن است . از زبان پيغمبران در زمينه تبليغ آمده است : ما انا من المتكلفين ( 2 ) . آنطور كه مفسرين گفته اند اين جمله ظاهرا ناظر به اين مطلب نيست كه من در سخنم متكلف نيستم , بلكه منظور اين است كه در آنچه مى گويم متكلف نيستم يعنى چيزى را كه نمى دانم و برخوردم آنطور كه بايد , ثابت و محقق و روشن نيست , نمى گويم . در مقابل مردم تظاهر به دانستن مطلبى كه هنوز آن را براى خودم توجيه نكرده ام , نمى كنم .
در ذيل اين آيه در مجمع البيان از عبدالله بن مسعود روايت شده است كه ايها الناس من علم شيئا فليقل ( 1 ) اى مردم , كسى كه چيزى را مى داند پس بگويد , و من لم يعلم ( 2 ) و كسى كه چيزى را نمى داند فليقل الله اعلم ( 3 ) بگويد خدا داناتر است . فان من العلم ان يقول لما لا يعلم الله اعلم ( 4 ) يكى از علمها همين است كه انسان علم به عدم علم خودش داشته باشد , جاهل بسيط باشد , لااقل بداند كه نمى داند ( خود بداند كه نداند ) اعتراف كردن به اين مطلب , خودش يك درجه از علم است . عبدالله بن مسعود , بعد اين آيه را خواند : فان الله تعالى قال لنبيه , قل ما اسئلكم عليه من اجر و ما انا من المتكلفين ( 5 ) معلوم مى شود عبدالله بن مسعود كه از صحابه بزرگوار رسول اكرم است , از جمله : ما انا من المتكلفين , اين مطلب را استفاده كرده كه هر كسى هر چه مى داند به مردم بگويد , و آنچه را نمى داند , بگويد كه نمى دانم .
ابن جوزى كه از خطباى معروف است , بالاى يك منبر سه پله اى بود .
ظاهرا زنى آمد و مسئله اى از او پرسيد , گفت نمى دانم . گفت تو كه نمى دانى چرا سه پله بالاتر رفته اى ؟ گفت اين سه پله كه بالاتر رفته ام براى آن چيزهايى است كه من مى دانم و شما نمى دانيد, اگر به نسبت چيزهايى كه نمى دانم مى خواستند برايم منبر درست كنند , بايد منبرى درست مى كردند كه تا كره ماه بالا برود .
شيخ انصارى از علماى بزرگ ماست , هم از نظر علمى كه در دو فن فقه و اصول واقعا از علماى محقق و طراز اول است و هم از نظر تقوى . به همين جهت وقتى كه درباره ايشان حرف مى زدند , مبالغه و اغراق مى كردند و مثلا مى گفتند از آقا هر چه بپرسى مى داند , محال است كه چيزى را نداند . ( شوشترى هم بوده است . مى گويند كه آن لحن خوزستانى خودش را تا آخر عمر حفظ كرده بود ) . گاهى كه از او مسئله اى ( مسئله شرعى ) مى پرسيدند , با اينكه مجتهد بود , يادش نبود . هر وقت كه يادش نبود بلند مى گفت نمى دانم تا شنونده و شاگردان بفهمند كه اعتراف به ندانستن ننگ نيست .
چيزى را كه از او مى پرسيدند , اگر مى دانست براى طرف يواش مى گفت , همين قدر كه طرف خودش بفهمد , و اگر نمى دانست , بلند مى گفت : ندانم , ندانم , ندانم .
مسئله ديگر كه قرآن مجيد در سبك و روش تبليغى پيغمبران نقل مى كند , تواضع و فروتنى است ( نقطه مقابل استكبار ) . كسيكه مى خواهد پيامى را , آنهم پيام خدا را به مردم برساند , بايد در مقابل مردم , در نهايت درجه فروتن باشد , يعنى پر مدعائى نكند , اظهار انانيت و منيت نكند , مردم را تحقير نكند . بايد در نهايت خضوع و فروتنى باشد[ . قرآن كريم از زبان نوح عليه السلام خطاب به گروهى از قومش مى فرمايد] او عجبتم ان جاءكم ذكرمن ربكم على رجل منكم ( 1 ) , آيا تعجب مى كنيد كه پيام پروردگار شما , ذكر پروردگار شما , مايه تنبيهى كه از طرف پروردگار شماست , بر مردى از خود شما بر شما آمده است ؟ عبارت : من ربكم نشان دهنده اين است كه نمى خواهد خدا را بخودش اختصاص بدهد , و در چنان مقامى , بگويد خداى من , شما كه قابل نيستيد تا بگويد خداى شما . بعد مى گويد : على رجل منكم , بر مردى از خود شما , من هم يكى از شما هستم . شما ببينيد چقدر تواضع در اين آيه كريمه افتاده است كه خطاب به پيغمبر اكرم مى فرمايد : قل انما انا بشر مثلكم ( 1 ) بگو به مردم من هم بشرى مثل شما هستم , يوحى الى ( 2 ) , بر يكى از امثال خود شما وحى نازل مى شود . انما الهكم اله واحد فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعباده ربه احدا ( 3 ) . متناسب با همين مطلب , مطلب , مسئله ديگرى در رابطه با تبليغ مطرح است و آن , مسئله رفق و لينت و نرمش يعنى پرهيز از خشونت است . كسى كه مى خواهد پيامى را , آنهم پيام خدا را به مردم برساند تا در آنها ايمان و علاقه ايجاد بشود , بايد لين القول باشد , نرمش سخن داشته باشد . سخن هم درست مثل اشياء مادى , نرم و سخت دارد . گاهى يك سخن را كه انسان از ديگرى تحويل مى گيرد , گويى راحت الحلقوم گرفته , يعنى اين قدر نرم و ملايم است كه دل انسان مى خواهد به هر ترتيبى كه شده آن را قبول بكند . گاهى اوقات , برعكس , يك سخن طورى است كه گويى اطرافش ميخ كوبيده اند , مثل يك سوهان است . آنقدر خار دارد , آنقدر گوشه و كنايه و تحقير دارد , و آنقدر خشونت دارد كه طرف نمى خواهد بپذيرد .
وقتى كه خداوند موسى و هارون را براى دعوت فردى مثل فرعون مى فرستد , جزء دستورها در سبك و متد دعوت فرعون مى فرمايد : فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشى ( 1 ) با اين مرد متكبر و فرعون به تمام معنا ( كه ديگر كلمه فرعون نام تمام اين گونه اشخاص شده ) با نرمى سخن بگوييد , وقتى كه شما با چنين مردم متكبرى روبرو م ى شويد , كوشش كنيد كه به سخن خودتان نرمش بدهيد , نرم با او حرف بزنيد , باشد كه متذكر بشود , و از خداى خودش , از رب خودش بترسد . البته موسى عليه السلام و هارون , نرم و ملايم سخن گفتند ولى او اين قدر هم لايق نبود .
قرآن كريم درباره پيغمبر اكرم مى فرمايد : فبما رحمه من الله لنت لهم ولو كنت فظا غليظ القلب لا نفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله ان الله يحب المتوكلين ( 2 ) . به موجب رحمت و عنايت الهى , تو با مردم نرم هستى , نرمش دارى , اخلاق و گفتار تو نرم است , از خشونت اخلاقى و خشونت در گفتار پرهيزدارى . راجع به سبك بيان پيغمبر اكرم داستانهاى زيادى هست كه نشان مى دهد پيغمبر چقدر از خشونت در سخن پرهيز داشته است . قرآن خطاب به پيغمبر مى گويد اگر تو يك آدم درشتخو و سنگين دلى بودى , با همه قرآنى كه در دست دارى , با همه معجزاتى كه دارى و با همه مزاياى ديگرى كه دارى , مردم از دور تو پراكنده مى شدند . نرمش تو عامل مؤثرى است در تبليغ و هدايت مردم , در عرفان و ايمان مردم .
در اين زمينه داستانهاى زيادى است كه اگر بخواهم آنها را ذكر كنم , از بحث خودم مى مانم . سعدى مى گويد : درشتى و نرمى بهم در به است { چو رگزن كه جراح و مرهم نه است البته نمى خواهم تعبير درشتى كرده باشم . اين شعر را بدين جهت خواندم كه نزديك مقصود است . آيا همراه نرمى , صلابت هم نبايد باشد ؟ فرق است ميان خشونت و صلابت . اين ريگهايى كه در كف نهرها هست , ساليان درازى آب آمده از رويشان عبور كرده و آنها را ساييده است . وقتى انسان يكى از اينها را از كف نهرى بر مى دارد , مى بيند كه صلابت دارد و سفت است و از اين جهت با ساير سنگها فرقى ندارد , اما آنچنان صاف است كه انسان از لمس كردن آن كوچكترين احساس ناراحتى نمى كند , به طورى كه از دست كشيدن روى جامه خودش بيشتر احساس ناراحتى مى كند تا از دست كشيدن روى آن سنگ . يك شمشير صيقل داده شده , نرمش دارد , به گونه اى كه مثل فنر تاب مى خورد , ولى در عين حال صلابت هم دارد . مسئله صلابت داشتن , استحكام داشتن , شجاع بودن , نترسيدن از كسى غير از خدا , غير از مسئله خشونت داشتن است . پيامبران در عين اينكه منتهاى تواضع و نرمش را در برخوردها و گفتارها و در اخلاق خودشان با مردم  داشتند , اما در راه خودشان هم قابل انعطاف نبودند , جز خدا از احدى بيم نداشتند , از احدى نمى ترسيدند .
شهامت و شجاعت را مى توان يكى از شرايط پيام رسان و جزء كيفيتهاى تبليغ ذكر كرد . آيه اى كه آن را در اول سخنم تلاوت كردم , همين معنا را بيان مى كند : الذين يبلغون رسالات الله ( 1 ) آنانكه رسالات و پيامهاى الهى را به مردم مى ر سانند , و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله ( 2 ) , و از خداى خودشان مى ترسند و يك ذره خلاف نمى كنند ,[ از پيام ] كم نمى كنند[ و يا به آن] زياد نمى كنند , از راه حق منحرف نمى شوند , و لا يخشون احدا الا الله ( 3 ) و از احدى جز خدا بيم ندارند ( اين ديگر شرطى است كه خيلى جايش خالى است ) . مسئله ديگر در مورد روش تبليغى پيامبران , اين است كه آنها مى گفتند ما نقشى جز رسالت نداريم .
ما خلق خدا و رسول خدا و پيام آور خدا هستيم . پيغمبران نمىآمدند سند بهشت و جهنم امضاء بكنند , همانگونه كه كشيشها از اين كارها مى كردند و شايد هنوز هم مى كنند , كارهايى از اين قبيل كه سند به دست كسى بدهند كه آقا تو با اين سند خيالت جمع باشد كه من اين قدر از بهشت را براى تو تضمين كردم ! با اينكه از نظر رسالت خودشان و كليت آن كوچكترين ترديدى به خود راه نمى دادند و بطور كلى مسائل را مى گفتند , ولى در جواب سؤالاتى نظير : عاقبت من چطور است ؟ مى گفتند خدا عالم است , چه مى دانم . از بواطن , خدا عالم است , اينكه عاقبت تو به كجا منتهى مى شود , خدا خودش بهتر مى داند .
درباره جناب عثمان بن مظعون صحابه بسيار بزرگوار رسول خدا , نوشته اند كه بعد از آنكه رسول اكرم به مدينه هجرت كردند , او جزء مهاجرين بود .
عثمان بن مظعون اول كسى بود كه در مدينه وفات كرد و رسول اكرم دستور دادند كه او را در بقيع دفع كنند و بقيع را از همان روز قبرستان قرار دادند . همين جناب عثمان بن مظعون است كه در سمت شرقى بقيع مدفون است و مرد بسيار بزرگوارى است و رسول اكرم به او خيلى اظهار علاقه مى كردند و همه هم اين را مى دانستند .
اميرالمؤمنين در نهج البلاغه مى فرمايد : كان لى فيما مضى اخ فى الله , و كان يعظمه فى عينى صغر الدنيا فى عينه ( 1 ) يعنى در گذشته يك برادر دينى داشتم , برادرى داشتم كه در راه حق بود و آنچه كه او را در چشم من بزرگ مى كرد اين بود كه تمام دنيا در نظر او كوچك بود . شارحان نهج البلاغه گفته اند مقصود اميرالمؤمنين عثمان بن مظعون است . يكى از پسران اميرالمؤمنين اسمش عثمان است . وقتى متولد شد , اميرالمؤمنين فرمود من هم مى خواهم اسم اين را به نام برادرم عثمان بن مظعون بگذارم , مى خواست ياد آور عثمان بن مظعون باشد . اينچنين مردى , از دنيا رفت . او در خانه يكى از انصار زندگى مى كرد . زنى هم در آن خانه بود و شايد زن برادر انصاريش بود به نام ام علاء كه به او خدمت مى كرد . رسول اكرم آمدند براى تشييع جنازه عثمان بن مظعون , و در اين مراسم طورى رفتار كردند كه با اخص اصحاب رفتار مى كردند . يك دفعه ام علاء رو كرد به جنازه عثمان بن مظعون و گفت : هنيئا لك الجنه , بهشت ترا گوارا باد .
رسول اكرم رو كرد به او و با تندى فرمود : چه كسى چنين قولى به تو داد ؟ گفت يا رسول الله ! اين صحابى شما است , من به خاطر اين همه علاقه اى كه شما به او داشتيد اين سخن را عرض كردم . رسول خدا اين آيه را خواند : قل ما كنت بدعا من الرسل و ما ادرى ما يفعل بى ولابكم ( 1 ) خيلى معنى دارد . همچنين در اواخر سوره مباركه جن است : قل انى لا املك لكم ضرا و لا رشدا ( 2 ) بگو اختيار سود و زيان شما با من نيست , قل انى لن يجيرنى من الله احد و لن اجد من دونه ملتحدا ( 3 ) خود مرا جز خدا كسى پناه نخواهد داد .
يكى ديگر از خصوصيات بسيار بارز سبك تبليغى پيغمبران كه شايد در مورد رسول اكرم بيشتر آمده است , مسئله تفاوت نگذاشتن ميان مردم در تبليغ اسلام است . دوران جاهليت بود , يك زندگى طبقاتى عجيبى بر آن جامعه حكومت مى كرد . گويى اصلا فقرا آدم نبودند تا چه رسد به غلامان و بردگان .
آنها كه اشراف و اعيان و به تعبير قرآن , ملا بودند , خودشان را صاحب و مستحق همه چيز مى دانستند و آنهائى كه هيچ چيز نداشتند مستحق چيزى نمى شدند , حتى حرفشان هم اين بود , نه اينكه بگويند ما در دنيا همه چيز داريم و شما چيزى نداريد ولى در آخرت ممكن است خلاف اين باشد . بلكه مى گفتند دنيا خودش دليل آخرت است , اينكه ما در دنيا همه چيز داريم , دليل بر اين است كه ما محبوب و عزيز خدا هستيم , خدا ما را عزيز خود دانسته و همه چيز به ما داده است , پس آخرت هم همين طور است , شما هم در آخرت هم همين طور هستيد . آنكه در دنيا بدبخت است , در آخرت هم بدبخت است . به پيغمبر مى گفتند يا رس ول الله آيا مى دانى عيب كار تو چيست ؟ مى دانى چرا ما حاضر نيستيم رسالت تو را بپذيريم ؟ براى اينكه تو آدمهاى پست و اراذل را اطراف خودت جمع كرده اى . اينها را جارو كن بريز دور , آن وقت ما اعيان و اشراف مىآييم دور و برت . قرآن مى گويد به اينها بگو : و ما انا بطارد المؤمنين ( 1 ) من كسى را كه ايمان داشته باشد , به جرم اينكه غلام است , برده است , فقير است طرد نمى كنم . و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغدوه و العشى يريدون و جهه ( 2 ) اين اشخاص را هرگز از خودت دور نكن , اشراف بروند گم شوند , اگر مى خواهند اسلام اختيار كنند , بايد آدم شوند .
شنيده ايد كه يكى از همين شخصيتها كه مسلمان شده بود در مجلس رسول خدا نشسته بود . سنت و سيره رسول اكرم اين بود كه اولا در مجلس بالا و پائين قرار نمى دادند معمولا حلقه وار و دائره وار مى نشستند , تا مجلس بالا و پائين نداشته باشد . ثانيا نهى مى كردند كه در هنگام ورود ايشان , كسى جلوى پايشان بلند شود . مى گفتند اين , سنت اعاجم است , سنت ايرانيهاست . و نيز مى فرمود هر كس كه وارد شد , در جايى كه خالى است بنشيند , نه اينكه افراد مجبور باشند جاى خالى بكنند تا كسى بالا بنشيند . اسلام چنين چيزى ندارد . يكى از مسلمانان فقير و ژنده پوش وارد شد , كنار آن شخص كه به اصطلاح اشراف بود , جائى خالى بود . آن مرد , همانجا نشست .
همينكه نشست , او روى عادت جاهليت فورا خودش را جمع كرد و كنار كشيد . رسول اكرم متوجه شد , رو كرد به او كه چرا چنين كارى كردى ؟ ! ترسيدى كه چيزى از ثروتت به او بچسبد ؟ نه يا رسول الله . ترسيدى چيزى از فقر او بتو بچسبد ؟ نه يا رسول الله . پس چرا چنين كردى ؟ اشتباه كردم , غلط كردم , به جريمه اينكه چنين اشتباهى مرتكب شدم الان در مجلس شما , نيمى از دارائى خودم را به همين برادر مسلمانم بخشيدم . به آن برادر مؤمن گفتند خوب پس حالا آن را تحويل بگير , گفت نمى گيرم , گفتند تو كه ندارى , چرا نمى گيرى ؟ گفت من براى اينكه مى ترسم بگيرم و روزى دماغى مثل دماغ اين شخص پيدا بكنم .
مسئله ديگرى كه در روش تبليغ مطرح است , مسئله صبر و استقامت است .
فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت ( 1 ) . فاصبر كما صبر او لوالعزم من الرسل ( 2 ) پايدار باش , خويشتن دار باش , استقامت داشته باش , فاستقم كما امرت ( 3 ) همان طورى كه فرمان داده شده اى استقامت داشته باش . جمله فاستقم كما امرت در دو سوره , يكى در سوره شورى و ديگر در سوره هود ذكر شده است . در سوره هود مى فرمايد : فاستقم كما امرت و من تاب معك ( 1 ) خودت و مؤمنينى كه با تو هستند , همه تان استقامت داشته باشيد . در سوره شورى مخاطب , شخص پيامبر است . از رسول خدا نقل كرده اند كه فرمود : شيبتنى سوره هود ( 2 ) سوره هود ريش مرا سفيد كرد , آن آيه اى كه مى گويد : فاستقم كما امرت و من تاب معك , استقامت داشته باش , ولى تنها به خود من نگف ته , بلكه گفته خودم و ديگران , آنها را هم به استقامت وادار كن .
بايد مقدارى هم راجع به امام حسين در همين زمينه صحبت بكنيم .
اباعبدالله عليه السلام در حركت و نهضت خودشان يك سلسله كارها كرده اند كه اينها را مى شود روش و اسلوب كار تلقى كرد . بگذاريد من مسئله روش و اسلوب كار امام حسين را فردا شب كه شب عاشورا است , به عرض برسانم .
امشب مقدارى از مقتل برايتان عرض مى كنم . البته تقريبا يك سنتى است كه در تاسوعا ذكر خيرى از وجود مقدس ابوالفضل العباس سلام الله عليه مى شود . مقام جناب ابوالفضل بسيار بالاست . ائمه ما فرموده اند : ان للعباس منزله عندالله يغبطه بها جميع الشهداء ( 3 ) عباس مقامى نزد خدا دارد كه همه شهداء غبطه مقام او را مى برند . متاسفانه تاريخ از زندگى آن بزرگوار اطلاعات زيادى نشان نداده , يعنى اگر كسى بخواهد كتابى در مورد زندگى ايشان بنويسد , مطلب زيادى پيدا نمى كند . ولى مطلب زياد به چه درد مى خورد , گاهى يك زندگى يك روزه يا دو روزه يا پنج روزه يك نفر كه ممكن است شرح آن بيش از پنج صفحه نباشد , آنچنان درخشان است كه امكان دارد به اندازه دهها كتاب ارزش آن شخص را ثابت بكند , و جناب ابوالفضل العباس چنين شخصى بود . سن ايشان در كربلا در حدود 34 سال بوده است و داراى فرزندانى بوده اند كه يكى از آنها به نام عبيدالله بن عباس بن على بن ابيطالب است و تا زمانهاى دور زنده بوده است . نقل مى كنند كه روزى امام زين العابدين چشمشان به عبيدالله افتاد , خاطرات كربلا به يادشان افتاد و اشكشان جارى شد .
جناب ابوالفضل در وقت شهادت اميرالمؤمنين , كودكى نزديك به حد بلوغ , يعنى در سن چهارده سالگى بوده است . من از[ ( ناسخ التواريخ] ( الان يادم هست كه جناب ابوالفضل در جنگ صفين حضور داشته اند . ولى چون هنوز نابالغ و كودك بوده اند ( حدود دوازده سال داشته اند , زيرا جنگ صفين تقريبا سه سال قبل از شهادت اميرالمؤمنين است ) , اميرالمؤمنين به ايشان اجازه جنگيدن نداده اند . همين قدر يادم هست كه نوشته بود ايشان در جنگ صفين در عين اينكه كودك بودند , سوار بر اسب سياهى بودند . بيش از اين چيزى نديدم . ولى اين موضوع را خيليها نوشته اند , در مقاتل معتبر اين مطلب را نوشته اند كه اميرالمؤمنين على عليه السلام يك وقتى به برادرشان عقيل فرمودند براى من زنى انتخاب كن كه ولدتها الفحوله يعنى نژاد از شجاعان برده باشد . عقيل كه برادر اميرالمؤمنين است , نسابه است , نسب شناس و نژادشناس بوده و عجيب هم نژاد شناس بوده و قبائل و پدرها و مادرها و 257 اينكه كى از كجا نژاد مى برد را مى شناخته است . فورا گفت : عنى لك بام البنين بنت خالد , آن زنى كه تو مى خواهى ام البنين است . ام البنين يعنى مادر پسران ( مادر چند پسر ) , ولى خود اين كلمه مثل ام كلثوم است كه حالا ما اسم مى گذاريم . مخصوصا در تاريخ ديدم كه يكى از جدات يعنى مادر بزرگهاى ام البنين اسمش ام البنين بوده و شايد هم به همين مناسبت , اسم ايشان را هم ام البنين گذاشته اند . همين دختر را براى اميرالمؤمنين خواستگارى كردند و از او چهار پسر براى اميرالمؤمنين متولد شد و ظاهرا دخترى از او به دنيا نيامده است . بعد اين زن به معنى واقعى , ام البنين , يعنى مادر چند پسر شد . اميرالمؤمنين فرزندان شجاع ديگر هم داشت , اولا خود حسنين ( امام حسن و امام حسين ) شجاعتشان محرز بود , مخصوصا امام حسين كه در كربلا نشان داد كه چقدر شجاع بود و شجاعت پدرش را به ارث برده بود . محمد بن حنفيه از جناب ابوالفضل خيلى بزرگتر بود و در جنگ جمل شركت كرد و فوق العاده شجاع و قوى و جليل و زورمند بود . حدس زده مى شود كه اميرالمؤمنين به او عنايت خاصى داشته است ( البته اين مطلب در متن تاريخ نوشته نشده , حدس است ) .
مطابق معتبرترين نقلها اولين كسى كه از خاندان پيغمبر شهيد شد , جناب على اكبر و آخرينشان جناب ابوالفضل العباس بود . يعنى ايشان وقتى شهيد شدند كه ديگر از اصحاب و اهل بيت كسى نمانده بود , فقط ايشان بودند و حضرت سيد الشهداء . آمد عرض كرد برادر جان ! به من اجازه بدهيد به ميدان بروم كه خيلى از اين زندگى ناراحت هستم . جناب ابوالفضل سه برادر كوچكترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد , گفت برويد برادران , من مى خواهم اجر مصيبت برادرم را برده باشم .
مى خواست مطمئن شود كه برادران مادريش حتما قبل از او شهيد شده اند و بعد به آنها ملحق بشود . بنابراين ام البنين است و چهار پسر , ولى ام البنين در كربلا نيست , در مدينه است . آنان كه در مدينه بودند كه از سرنوشت كربلا بى خبر بودند . به اين زن , مادر اين چند پسر كه تمام زندگى و هستيش همين چهار پسر بود خبر رسيد كه هر چهار پسر تو در كربلا شهيد شده اند . البته اين زن , زن كامله اى بود , زن بيوه اى بو د كه همه پسرهايش را از دست داده بود . گاهى مىآمد در سر راه كوفه به مدينه مى نشست و شروع به نوحه سرائى براى فرزندانش مى كرد .
تاريخ نوشته است كه اين زن , خودش يك وسيله تبليغ عليه دستگاه بنى اميه بود . هر كس كه مىآمد از آنجا عبور بكند , متوقف مى شد و اشك مى ريخت . مروان حكم كه يك وقتى حاكم مدينه بوده و از آن دشمنان عجيب اهل بيت است , هر وقت مىآمد از آنجا عبور كند , بى اختيار مى نشست و با گريه اين زن مى گريست . اين زن , اشعارى دارد و در يكى از آنها مى گويد : لا تدعونى ويك ام البنين { تذكرينى بليوث العرين كانت بنون لى ادعى بهم { و اليوم اصبحت و لا من بنين ( 1 ) مخاطب را يك زن قرار داده مى گويد : اى زن , اى خواهر ! تا بحال اگر مرا ام البنين مى ناميدى بعد از اين ديگر ام البنين نگو , چون اين كلمه خاطرات مرا تجديد مى كند , مرا بياد فرزندانم مى اندازد . ديگر بعد از اين مرا به اين اسم نخوانيد . بله در گذشته من پسرانى داشتم ولى حالا كه هيچيك از آنها نيستند . رشيدترين فرزندانش جناب ابوالفضل بود و بالخصوص براى جناب ابوالفضل , مرثيه بسيار جانگدازى دارد , مى گويد : يا من راى العباس كر على جماهير النقد { و وراه من ابناء حيدر كل ليث فى لبد انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطوع يد { ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد لو كان سيفك فى يديك لمادنى منه احد ( 1 ) پرسيده بود كه پسر من , عباس شجاع و دلاور من چگونه شهيد شد ؟ دلاورى حضرت ابوالفضل العباس از مسلمات و قطعيات تاريخ است . او فوق العاده زيبا بوده است كه در كوچكى به او مى گفتند قمر بنى هاشم , ماه بنى هاشم , در ميان بنى هاشم مى د رخشيده است . اندامش بسيار رشيد بوده كه بعضى از مورخين معتبر نوشته اند هنگامى كه سوار بر اسب مى شد , وقتى پايش را از ركاب بيرون مىآورد , سر انگشتانش زمين را خط مى كشيد . بازوها بسيار قوى و بلند , سينه بسيار پهن . مى گفت كه پسرش به اين مفتيها كشته نمى شد . از ديگران پرسيده بود كه پسر من را چگونه كشتند ؟ به او گفته بودند كه اول دستهايش را قطع كردند و بعد به چه وضعى او را كشتند . آن وقت در اين مورد مرثيه اى گفت . مى گفت اى چشمى كه در كربلا بودى ! اى انسانى كه در صحنه كربلا بودى ! , آن زمانى كه پسرم عباس را ديدى كه بر جماعت شغالان حمله كرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوى پسر من فرار مى كردند .
يا من راى العباس كر على جماهير النقد { و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى ليد پسران على پشت سرش ايستاده بودند و مانند شير بعد از شير , پشت پسرم را داشتند , واى بر من , به من گفته اند كه بر شير بچه تو , عمود آهنين فرود آوردند . عباس جانم , پسر جانم , من خودم مى دانم كه اگر تو دست در بدن مى داشتى , احدى جرات نزديك شدن به تو را نداشت .
ولا حول ولا قوه الا بالله


1- سوره احزاب آيه 39 .
1- سوره صافات , آيه 95 .
1- سوره ( ص ) آيه 86 .
2- سوره ( ص ) آيه 86 .
1و2و3و4و5- مجمع البيان ج 8 ص 486 .
1- سوره اعراف آيه 61 .
1و2و3- سوره كهف آيه 110 .
1- سوره طه آيه 44 .
2- سوره آل عمران آيه 159 .
1و2و3- سوره احزاب آيه 39 .
1- نهج البلاغه , حكمت 281 , ص 1225 .
1- سوره احقاف آيه 9 .
2- سوره جن آيه 21 .
3- سوره جن آيه 22 .
1- سوره شعراء آيه 114 .
2- سوره انعام آيه 52 .
1- سوره والقلم آيه 48 .
2- سوره احقاف آيه 35 .
3- سوره هود آيه 112 .
1- سوره هود آيه 112 .
2- مجمع البيان ج 5 ص 140 .
3- ابصار العين فى انصار الحسين ص 27 , بحار الانوارج 44 ص 298 به نقل از امالى صدوق مجلس 70 رقم 10 .
1- منتهى الامال ج 1 ص 386 , ابصار العين فى انصار الحسين ( عليهم السلام ) ص 31 .
1- همان مدرك .