در وسعت صحرا يكه
بانو هاجر *** مىرفت بدون گِله بانو هاجر
با عشق ميان
صخرههايى مبهم *** هِى كِل زد و هى هلهله بانو هاجر
آرام به فرمان محبت
تن داد *** اين تشنه پرحوصله، بانو هاجر
يك لحظه بهشت و خاك
با هم آميخت *** طوفان شد از اين مرحله بانو هاجر
هى چنگ به پاره
سنگها مىانداخت *** تا بگذرد اين زلزله بانو هاجر
شاعر شد و تنها غزلش
را هم خواند *** تقدير گرفت و صله بانو هاجر
همراه نسيم داستانش
را برد *** تا دورترين فاصله بانو هاجر
مىخواست كنيزِ ساره
باشد يك عمر *** فرمانبر و در سلسله بانو هاجر
شايد به تركهاى لب
اسماعيل *** اين گونه دهد فيصله بانو هاجر
لبيكترين چشمه
كنارش جوشيد *** تا خواست بگويد بله بانو هاجر
برگشت به
وعدهگاهشان ابراهيم *** شد كعبه هر قافله بانو هاجر
"زهرا باقرى"
|