روی شطرنج
این چفیه ها آدم هایی ایستاده اند که شهرتشان «گمنامی» است
و یادشان قطعه های آبی است در گلوی خشک این خاک
.
روی آسفالت
این تمدن ، قلب هایی جابجا می شود که نبض آن در دست آسمان
است .
روی سجاده
ماه ، پیشانی هایی بوسه بر خاک می زنند که هزاران قمر
تماشاگرانند .
روی ساحل
معرفت ، پا هایی رد می گذارند که آب های زمان آنها را نمی
شویند .
روی سر در
غار دنیا ، نام دلبرانی حک شده است که چشم
فرشته های کهنسال را خیره کرده است .
روی بال های
نسیم ، عطر نا مهایی نشسته است که رایحه گل محمدی را تا
افق می برد.
روی شطرنج
این چفیه ها ، آدم هایی ایستاده اند که همه وزیرند .
حرکت دیروز
اینان ، نه آب می شناخت ، نه خشکی ، نه قله و نه
نیزار . سرسرایی داشتند و بزرگی سنگر و اتاق هایی پر از
نقشه آسمان … زبانی داشتند به لهجه «جبرئیل» … دستی داشتند
، آشنا به قبضه ذوالفقار و سری داشتند پر از
هوای بهشت .
حرکت دیروز
اینان پای خواب رفته هزار سال زمستان را به آستانه بهار
باز کرد ؛ آنچنان که گویی درختان این خاک همه شکوفه
های خود را مدیون قمقمه های مجروح اینانند .
روی شطرنج
این چفیه ها آدم هایی ایستاده اند که نامشان «عاشق» است و
شهرتشان «گمنام» … |