من یک بسیجی ام و قسم می خورم حاج همت علامت ظهور بود . من
یک بسیجی ام و فریاد می زنم حاج همت را به روزنامه ها
تبعید نکنید ! قسم می خورم حاج احمد نشانه بود تا راه را
عوضی نرویم . تا بنز های آخرین مدل زیرمان نکنند .
حاج همت افتخارش این بود « میراندا خوردن با بَه بَه تو »
نبود . دهان حاجی محراب کلمات بود ، لبانش بال فرشته ها
را بوسیده بودند ، دهان حاجی رود خانه صلوات بود …
چقدر خوب است بعضی ها بشنوند و با خود خلوت کنند .
من شاعر نیستم ، من یک بسیجی ام اما حاج احمد متوسلیان یک
بسیجی شاعر بود و زندگیش شعر بلندی بود که در قافیه
فلسطین تمام شد .
او آنقدر بزرگ بود که همه اش سهم ما نمی شد و خدا قدری از
بزرگی اش را به همسایگان مدیترانه هدیه داد تا سرزمینشان
را تطهیر کنند ، تا سر بلندی بیاموزند و با عشق کنار
بیایند .
من یک... بسیجی ام و ای کاش شلمچه مرا بلعیده بود تا با
این کاروان ها که هر از گاهی سری به شهر می زنند به معراج
می رفتم ...
من یک بسیجی ام و و دلم
می خواهد بد بگویم به شهری که ایستادن بلد نیست . به
جماعتی که گریه کردن بلد نیستند ، به شاعرانی که وزن و
قافیه را می شناسند ولی برای مردانی می سرایند که کاپیتان
بلک می کشند و زغال جکسون مصرف می کنند و البته بسیاری از
تماشیچیان قرمزته ، آبیته از آنها شاعرترند .
و من یک شاعر نیستم تا
مانند آنها از آبشار سبز گلهای سفید و انار هایی که ترک بر
می دارند و ستارگانی که چشمک می زنند و دخترکانی که اندوه
ما را ریسه می روند و پارس سگی که افکار سوزانا را بر هم
می زند و انگوری که تشنه شراب شدن است و مهتاب که به عشق
من و تو لبخند می زند و شب و سکوت و صدای دلنگیز جز جز
زغال ها و چشمان خمار شاعران بی خیال دم بزنم .
من یک بسیجی ام و از کاسه در می آورم چشمی را که به حاج
همت چپ نگاه کند و خرد می کنم دهانی را که به حاج احمد
متوسلیان بد می گوید . |